۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

چرا چرا؟ چرا نه، نه؟

سلام.

یه کم عنوان پستم پیچیده است، خودم می دونم ولی اصلا دارم این پست رو می دم که همین رو توضیح بدم. الان چند روزه که این جمله رو گذاشتم کنار آیدیم و همه سوال می کنن که جریان چیه و من برا تک تکشون توضیح دادم، و حالا این پست رو دادم که یه توضیح کامل برای اونایی که هنوز نپرسیدن بدم.

خوب یه کم پیچیده است و به خاطر همین با یه مثال براتون توضیح می دم. یه فلسفه درش خوابیده، به عنوان مثال شما یه نفر رو فرض کنید که اسمش تقی باشه.

حالا فرض کنید که این آقا تقی سال سوم دبیرستان هستن،

امتحانای پایان ترم تموم شده و منتظر نتیجه ی امتحانها است.

وقتی نتیجه رو می گیره می بینه که 3 تا درس رو افتاده، بعد میاد خونه و یه گوشه می شینه و می گه : " آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخه چراااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟ "

همینجاست که این فلسفه میاد وسط، من می گم چرا همه در این جور مواقع می گن " آخه چرا؟ " ؟ چرا نمی گن " چرا نه؟ " ؟

مثلا در همین مثال فوق، شما فرض کنید که تقی به جای اون جمله ی مسخره می نشست و با خودش فکر می کرد که : چرا نباید 3 تا درس بیافتم؟

و وقتی بیشتر فکر می کرد می دید که هیچ دلیلی برا اینکه اون اتفاق نیافته نداره و اصلا از قبل قابل پیش بینی بوده چون اون مقدار کافی که باید درس نخونده.

پس چه دلیلی داره که بزنه تو سرش وقتی از قبل یه جورایی می دونسته؟ (چون با اون وضعیت درس خونده پس فابل پیش بینی بوده پس در واقع می دونسته)

و حالا نتیجه ی این طرز تفکر اینه که اگر واقعا این آقا تقی قصه ی ما بخواد که دفعه ی بعد و توی امتحاتای جبرانی دوباره این اتفاق براش نیافته، مطمئنا اگر هدفش قبولی باشه می شینه درس می خونه و من این رو مطمئن هستم که قبول هم می شه.

پس می بینید که چقدر این جمله تاثیر داره. در این صورت (یعنی فراموش نکردن اشتباهات و بررسی آنها) اشتباه کردن نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب و پر فایده است.


 

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

جلسه امتحان، دانشگاه پیام نور

چهارشنبه ظهر، بعد از 4روز خوندن و نخوندن بالاخره وقت امتحان رسیده بود، امتحان روش تحقیق.

بعد از 2 ساعت زیر بارون وایسادن، نوبت امتحان من رسیده بود. پس از خوش و بش با بچه ها و شنیدن اینکه امتحان خیلی سخته و از این حرفا، رفتم داخل ساختمان.

سالن امتحان پر شده بود و به ما که 3،4 نفر بودیم، گفتن که برید بشینید تو کلاس بغلی. منم که اعصاب این لوس بازیا رو نداشتم، برگشتم به یکی از مسئولین که رفیقم بود(آقای فرجی) گفتم: " تو سالن که جا هست، منو بفرست تو سالن."

گفت: یه کاری نکن که اصلا نزارم امتحان بدیا.

منم گفتم: اِ ، اینطوریه؟ باشه برات دارم.

آخه زور داره یکی که همش دور و ورت می چرخه و ادعای رفاقتش می شه اینطوری بگه. حالا بگذریم چون اصلا حرفم این نیست.

خلاصه نشستم و آماده شدم که اومدن گفتن که تو سالن جا هست و برید تو سالن. منم بلند شدم همین که اومدم برم تو سالن گفتن که: نه نمی خواد، همونجا بشینید.

منم عصبی شدم و رفتم نشستم، برگه ی امتحان رو آوردن، 6تا سوال تستی بود و 3تا تشریحی. خوشحال شدم و شروع کردم. همه چی داشت خوب پیش می رفت و منم خوشحال که یه دفعه فرجی اومد تو کلاس و گفت یکی یکی برید تو سالن. منو بگی قاطی و منتظر بودم که خودم رو خالی کنم. برگشتم به فرجی یه دونه از اون نگاهای معروفم کردم و با عصبانیت و صدای بلند گفتم: "برا 5 تا سوال هزار بار ما رو جابجا کردید، آخه بی نظمی هم حدی داره"، فرجی هم که کپ کرده بود و ماتش برده بود از شدت سوپرایز شدن صداش در نیومد.

با این حال فایده نداشت چون کاملا خالی نشدم، ولی از اینجا به بعدش جالبه و یه جور دیگه خودم رو خالی کردم.

شروع کردم دوباره به نوشتن، یه دونه از تستام مونده بود، اونم زدم و رسیدم به سوالای تشریحی. 3تا سوال بود، وقتی خوندمشون کپ کردم، آخه 1سال و نیم بود که امتحان تشریحی نداده بودم و اصلا طریقه درس خوندنم عوض شده بود. یه نگاه به دور ورم کردم و دیدم که ای بابا، همه رسیدن به تشریحی ها و گیر کرده بودن. بعضیا که معلوم بود قید همه چی رو زدن و می رفتن با همون وضعیت برگه رو می دادن. منم اصلا نمی تونستم همچین کاری رو بکنم، یکم با خودم فکر کردم و گفتم من که این همه خوندم و این سوالا هم همشون مال همون مبحث هایی که خوندم، بعد یاد دوران دبیرستان افتادم که با همون چیزایی که خوندم و برداشتی که داشتم یه بحث باز کنم و جواب سوال رو هم توش بدم.

یه دفعه شروع کردم به نوشتن، سوال اول رو خوب بلد بودم و تند تند داشتم می نوشتم که دیدم مراقب ها اومدن بالا سر من که ببینن جریان چیه، منم یه نگاه به دور ورم کردم و متوجه شدم که بچه ها هم خیره شدن به من و دستم. تو دلم گفتم که این همون فرصتی که می خوام.

چون همیشه در این جور مواقع مراقب ها وقتی می بینن که یکی داره می نویسه، سعی می کنن از ورقش به بقیه کمک کنن، منم که دلم پر بود به خودم گفتم عمراً نمی زارم کسی ببینه.

خلاصه سوال اول تموم شد و رسیدن به دومی گیر کردم، سریع یه کم جا گذاشتم و رفتم سوال بعدی. سوال سوم رو یه کم فکر کردم و بعد از کلی نوشتن تموم شد. یه فکری هم برا سوال 2 به سرم زد و شروع کردم به نوشتن. بعدش هم سریع ورقه رو تحویل دادم و موندم که یه نفر برگه اش رو بزاره رو برگه ی من که خیالم از بابت مراقب ها راحت بشه و سریع برگشتم که برم بیرون.

یه نگاه به بچه ها انداختم و دیدم همه با نگاهشون دارن یه جورایی خواهش می کنن، منم توجه نکردم و به راهم ادامه دادم که یکی از پسرا گفت ترخدا کمکم کن، منم خندیدم و آروم بهش گفتم: " نترس همه اش چرت و پرت بود" و از سالن رفتم بیرون.

مثل این آدما که یه سخنرانی می کنن و همه حال می کنن و براش کلی دست می زنن شده بودم، همش احساس می کردم که الان همه دارن دست می زنن و منم با افتخار دارم میرم بیرون.

خلاصه باید اونجا می بودید تا می فهمیدید که چی میگم. شاید برای اونا که اونجا بودن اصلا این چیزا به چشم نمی اومد و همه فقط به استرس امتحان فکر می کردن ولی این روی سکه که من دیدم رو ندیدن.

این همه حرف زدم که چند تا چیز رو بگم و گوش زد کنم :

چرا تا تو یه موقیت قرار می گیرید غرور می گیرتتون و یه جورایی خفتون میکنه؟ هان؟ آخه تا کی؟ بابا بسه دیگه، شما هم یکی هستید عین بقیه، تازه باید برا بقیه سرمشق هم باشید.

چرا یه جا که اسم خودش رو گذاشته دانشگاه باید تا این حد بی برنامه و بی نظم باشه؟

اصلا منی که درس خوندم، چرا باید با یه مشت احمق سر یه کلاس بشینم و مثل اونا بشم؟ اصلا این عدالته که منی که فقط 2 ماه آخر کنکور رو سهلنگاری کردم، پیام نور قبول بشم؟ چرا نمیان نسبت به سوابق قبلی دانش آموز، اون رو وارد دانشگاه کنن؟