۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

چه زود می گذرد

چه زود زمان می گذره، ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها که اصلا به چشم نمیان که بگم زود می گذرند، پس بهتره بگم روزها و هفته ها و ماهها و سالها زود می گذرند.

دیروز کمی به روبروم خیره شده بودم و با خودم فکر می کردم که باید ناراحت باشم یا خوشحال؟

از یک طرف داره من رو به چیزایی که فقط با گذشت زمان بدست میارم نزدیک می کنه، از طرف دیگه دارم فرصت رو برای به دست آوردن چیزایی که می خواستم دور می کنه!

موندم، هم تو کار خودم موندم هم تو کار خدایی که همیشه داره امتحانم می کنه.

دیگه به امتحانای جور واجور عادت کردم. شاید بدون اونها تا الان منم جایگاهم اینجا نبود. هیچ جا نیستما، ولی ممکن بود همین هیچ جا هم نباشم و اصلا وجود نداشتم.

حالا باید خوشحال باشم که زود می گذره چون دارم به چیزهایی که می خواسنم می رسم.

و همینطور حالا باید ناراحت باشم که به چیزهایی که می تونستم برسم، نخواستم برسم.

ولی حالا که خوب فکر می کنم می بینم که باید خوشحال باشم چون این رو فهمیدم که خیلی چیزها هست که دارن از دست می رن.

گذشته رفت، منم به سوگ رفتنش بشینم؟


نظر شما چیه؟ باید خوشحال بود یا ناراحت؟