۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

پاستیل شب یلدا !

واااااااااای بچه ها این ظرف رو نگاه کنید:

حالا اگه 4 برابرش جلوتون باشه چیکار می کنید؟

من که دارم از دل درد میمیرم، با اینکه زیاد نخوردم و مامانم میگفت: "برای مهمونی فردا هم بذار"

اینا عشق من هستن، باید روزی حداقل یه بسته بخورم. تنها کسی که تو دانشگاه روش میشه پاستیل دستش بگیره و به همه تعارف کنه منم.

کاشکی به جای آجیل شب یلدا، پاستیل شب یلدا داشتیم و همه می خوردن.

البته از امسال به بعد، پاستیل هم به آجیلای شب یلدای خونه ی ما اضافه شد.

مامانم از اونجا که علاقه ی بسیار زیاد من رو به پاستیل می دونست، امسال در حرکتی کاملا غیر منتظره، تصمیم به اضافه کردن پاستیل به آجیلهای شب یلدا کرد و ما را از کرده ی خود بسیار خرسند و راضی نمود.


شب یلدای همتون پر از خنده و شادی.

براتون آرزو می کنم که شب یلداتون، شبی پاستیلی باشه.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

تا صبح ...

سکوت

سرما

روشنایی در عین تاریکی

دلهره

اضطراب

غم و غصه

لرزش اعضای وجود

نه از سرما،

از دلشوره و نگرانی

عصبانیت در عین آرامش

سر در گمی

بلاتکلیفی

خستگی

کوفتگی

خواب آلودگی

شلوغی فکر

ذهنی پر از بهم ریختگی

تا جایی که حتی پلکها هم نمی دانند چگونه بر هم سوار شوند

چشمانی پر از خواب و بیداری

نیمی از وجود در نیمی از جهان

وجودی که با وجودیت او به وجود آمده و از وجود می رود

سوالاتی مبهم

جوابهایی از پیش گرفته شده

افکاری که یک لحظه هم متمرکز نمی شوند

نوشته هایی که نمی دانم چگونه سرهم می شوند

صدای تق تق انگشتان از آشفتگی روان و خستگی ذهن

صدای تق تق شوفاژ از گرم و سرد شدن های مداوم

تختی بهم ریخته

صدای عذاب آور سکوت

تنهایی که در تنهایی ِ خود غرق در سکوت و تنهایی شده

صفحه ای سفید که به زور ِ گذشت زمان سیاه می شه

فکر و ذهنی فیلتر شده برای نوشتن جملات و کلمات

ابهام ِ کلی

تناقضی متناقض

مطلبی به دنبال پایان

به زورجای دادن یک جمله در بین نوشته ها

پر از خالی

بی پایان در آستانه ی پایان

فشردن دستها برهم

در انتظار ِ انتظاری بی دلیل

به صبح فکر می کنم

چون تنها در صبح به پایان ِ بی پایان می رسم

تا صبح ...

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

به جز اینها، دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

اول از همه برایت آرزو می کنم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهایی ات کوتاه باشد،

و پس از تنهایی ات، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید...

اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار...

برخی نا دوست و برخی دوستدار...

که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی

نه کم و نه زیاد ... درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد...

تا که زیاده به خود غره نشوی.

و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیرضروری...

تا در لحظات سخت،

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.

همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،

نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند

چون این کار ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند...

و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی،

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی...

و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی،

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی...

چرا که هر سنی خوشی و نا خوشی خودش را دارد و لازم است

بگذاریم در ما جریان یابد.

امیدوارم گربه ای را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش کنی، وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد...

چرا که به این طریق، احساس زیبایی خواهی یافت...

به رایگان...

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی...

هر چند خرد بوده باشد...

و با روییدنش همراه شوی،

تا دریابی چه قدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی...

و سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی:

" این مال من است " ،

فقط برای این که روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی...

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،

که اگر فردا خسته باشی، یا پس فردا شادمان،

باز هم از عشق، حرف برانی تا از نو آغاز کنی

...

اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد،

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم...


ویکتور هوگو

با تشکر از دوست خوبم میثم برای در اختیار گذاشتن این مطلب

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

اشتباه یا تجربه ؟؟؟

چند وقت پیش یکی از بچه ها برگشت به من گفت: بهنام تو چرا پیام نور قبول شدی؟ تو که جات اونجا نیست!

همین باعث شد که من بخوام این مطلب رو بنویسم.

برگشتم بهش گفتم که آره تو درست می گی، در این که دانشگاه من مزخرف هیچ شکی نیست، ولی به نظر تو من یه بار دیگه کنکور بدم؟

یه بار دیگه از تمام زندگیم بزنم و یکسال وقت بزارم با تمام دلهره و استرسش و بشینم برا کنکور بخونم؟

برا چیزی انرژی بزارم که فقط به شانست و میزان استرست سر جلسه بستگی داره؟

آره، شاید منم می تونستم یه رشته ی خوب تو دانشگاه آزاد بخونم، ولی یه اشتباه کردم که الان هم دارم تاوانش رو پس می دم.

می دونید، به نظر من اینکه در گذشته چه اتفاقی افتاده مهم نیست، مهم اینه که تو از این اتفاق و اشتباه چطوری بیشترین بهره رو ببری.

اینکه من بیام و بشینم و ناراحت باشم که چرا چنین شد و چنان، چه فایده داره؟ باید به فکر آینده ام باشم، اینه که مهمه.

باید از حالات لذت ببری و آینده ات رو بسازی. گذشته رو می خوای چیکار؟

از گذشته فقط تجربه هاش می مونه که می تونی ازش در آینده استفاده کنی.

برگردیم به بحث دانشگاه

می دونی چیه، خوب که فکر می کنی می بینی که نکات مثبتی هم داره(پیام نور رو می گم):

- مثلا هزینه ی کم

- وقت فراوونت

- راه نزدیکت (چون توی هر دهکوره که بری یه واحد دانشگاهی زده و کلا قبول شدن آسونه)

- مدرکش (شاید ندونید، ولی میگم که بدونید، دولت پشت این دانشگاست و میشه گفت مدرکش چیزی از آزاد کم نداره و برخی ها می گن که معتبر تر هم هست، البته من کامل مطمئن نیستم)

راستی، اینم بگم که انگیزه تو زندگی خیلی چیز مهمی تشریف داره. سعی کنید انگیزتون رو در مورد کاری که می کنید بدونید و برای خودتون همیشه یادآوری کنید.


 

به به، از این ورا؟!!

سلام

خیلی دلم برا وبلاگم تنگ شده. هر از گاهی میام یه سر می زنم و با خودم می گم چرا دیگه چیزی نمی نویسم؟!!

تا حالا نزدیک 20 تا پست رو ننوشتم، یا تنبلی یا نبود وقت یا دم دست نبودن کامپیوتر.

به هر حال از این به بعد تمام سعی خودم رو می کنم که دوباره ادامه بدم.

همین الان دارم موضوع یه پست جدید رو تو ذهنم می پرورونم.

منتظر باشید

...